برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«یک ماه گذشت هیچکس خبری از سعید نداشت. رفت و آمد دوستان و فامیل بیشتر ما را مشکوک کرده بود. عباس آخرین نفر بود که سعید را دیده بود. در جواب بابا گفته بود: حاجی خیالتون راحت باشه عملیات تموم شده، خبری نیست. سعید بیخیال دنبال گشت و گذار خودشه ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۷۸۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۱
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«مارش عملیاتی که به گوش میرسید خانه ما میشد عزاخانه. مادرم دست از کار میکشید رادیو به دست کنار تلویزیون مینشست. اشک میریخت، دعا میکرد و گریه میکرد ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۰۱۸۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۱
«بالای سرش هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکسهای شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد. شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد. گفتم دیگه بچه مچه نداری؟ شوهر، بچه؟ کس و کار؟ پیرزن سرش را گرفت رو به آسمان و گفت نه ببم؟، بیکسم ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۶۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۶
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب. چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت میکردیم، هر ۱۵ نفرمان صحیح و سالم برمیگشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم برنمیداشتیم. رویمان نمیشد سرمان را بالا بگیریم از خجالت ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۷۸۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۶
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کمکم داشت از دست میرفت و بچهها یکییکی بال و پرهایشان باز میشد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمیدانستم پابند چه شدهام که بالهایم باز نمیشوند ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«به نزدیکیهای دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادیام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندانهایم را به روی هم میفشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجکهایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۶۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا میگفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دستوپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیدهای؟ ولی، چون از صیغههای مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«هنوز ردپای شب را میشد دید. شبی که لحظهای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثیها! ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۴۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۸
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سالهای جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن اینطور نوید میداد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمیشناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۲۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۳
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«بالای سر پیرزن هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکسهای شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۴۳۱۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۲/۲۱
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه میرود. بابا گوشهی زندان نشسته و زل زده به میلهها، میگویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۱۸۳۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۷
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«بعضی از همبندهایم شهید شدند، ولی چون جثهام درشت بود و بنیهام قوی زود خوب میشدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم. برگشتم خانه. نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۲۴۹۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۸